همدلی با یاران
ساعت یک و نیم شب با شهید همت از منطقه به دوکوهه آمدیم. آن جا ما با حضور چند نفر از دوستان، جلسهای داشتیم. قبل از شروع جلسه به یکی از بچهها گفتم: ما شام نخوردهایم. او چند دقیقهای از حاج همت اجازه خواست و به مقر رفت و بعد از مدتی با دو ظرف باقالی پلو و قوطی کنسرو ماهی بازگشت. حاج همت وقتی خواست شام را بخورد به آن دوستمان گفت: «بچهها شام چی داشتند؟» او گفت: همین غذا را، آنها هم باقالی پلو خوردند. حاجی گفت: «تن ماهی هم؟». گفت: کنسرو تن ماهی را فردا ناهار به آنها میدهیم. حاجی هم قوطی کنسرو را کنار گذاشت و فقط باقالی پلو خورد و گفت: دوست ندارم غذای من با بسیجیها فرق داشته باشد.
راوی:
منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 116 با راویان نور 3، ص 148
برادر بزرگتر
برای تهیه مهمات برای عملیات، حتماً میبایست حاج احمد متوسلیان را میدیدم. به طرف اتاق حاج احمد حرکت کردم. در اتاق باز بود. اما خودش نبود یکی از برادرها گفت: گر چه مطمئن نیستم، ولی فکر میکنم بدانم کجاست. به طرف دستشوئی رفتیم درست حدس زده بود حاجی سطل به دست، دستشوییها را نظافت میکرد. داغ شدم آن برادر، دوید جلو تا سطل با بگیرد. حاج احمد یک قدم عقب کشید و همینطور که مشغول کار بود، گفت: «یادت باشد، فرمانده در موقع جنگ، برادر بزرگتر همه حساب میشود و در بقیه موانع، کوچکترین آنها.
راوی:
منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 117 با راویان نور 3، ص139- 138
جبهه است
یکی از پزشکان بود که امدادگر بود. ولی گاهی از بعضی نیروهای رزمی هم جلوتر بود. وقتی به او گفتند: «دکتر! پسرت شهید شد.» به بالین پسرش رفت و چون سر نداشت رگهای گردنش را بوسید و دوباره برگشت سراغ مجروحها. تا آخر جنگ، هر وقت که از او سراغ میگرفتیم، میگفتند: دکتر، جبهه است. انگار میخواست جای پسرش را هم پر کند.
راوی:
منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 117 با راویان نور 3، ص139- 1
ساده زیستی
برای مرخصی میخواستم با شهید خرازی برویم اصفهان. گفت: «بیا با اتوبوس برویم». گفتم: حاجی خیلی گرم است. گفت: «گرما؟ پس این بسیجیها توی این گرما چکار میکنند؟ با همان اتوبوس میرویم تا کمی حالمان جا بیاید.
راوی:
منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 118 با راویان نور 3، ص147
خستگی ناپذیری و خدمت خالصانه
یکی از بچههای روحانی بود که روزها با لباس خاکی میگشت و عمامه سرش میگرفت. شبها هم عبا میپوشید و عمامه را کنار میگذاشت. خواب نداشت روزها از این سنگر به آن سنگر میرفت و به امور بچهها میرسید. شب هم که تا صبح، نماز میخواند و عبادت میکرد و ... چشم انتظار بودم بینم که چه وقت خستگی از پا درش میآورد و یک شب خوابش میبرد؛ اما به این حرفها نرسید. دم دمای صبح، داشت تجدید وضو میکرد، یک خمپاره تکی وسط آن سکوت از راه رسید و او را به آرامش ابدی فرو برد.
راوی:
منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 118 با راویان نور 3، ص139-138
عشق به شهادت
یکی از بچهها با صفای گردان بود که هر روز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا میخواند تا خدا دعایش را اجابت کند و شهید شود. می گفت: «نذر کردهام که چهل روز زیارت عاشورا بخوانم تا شهید شوم. اگر در این عملیات شهید نشوم. باز از فردا شروع میکنم. این قدر چهل روز میخوانم تا شهید شوم». اما روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و دعایش مستجاب شد و به دور دوم نکشید.
راوی:
منبع: کتاب سرزمین مقدس، موسسه روایت سیره شهداء، ص 118 با راویان نور 3، ص147